
امشب اشك هایم می سوزند
در التهاب لحظه رهایی
دل دریاییم امشب طوفانی است
مهتاب شبهایم رخ پنهان می كند
خورشید من بار سفر بر بسته
چشم هایم پر ز تمنا ساز غربت می نوازند
آسمان ابرهای تیره اش را
تنگ در آغوش می فشارد
و بغض گلویش را زار می زند
دیگر پرستویی نیست كه خبر آورد
خبر از بهاری دیگر
وجودم زمستانی است
سراسر سرما و دلتنگی
باد دیوانه وار پیكره ام را می كوبد
تنها ، دل تنگ و بی رمق
خسته از جاده های بی پایان و تیره
تن بی جانم را در امتداد تنهایی جاده
به پیش می رانم
نیك میدانم طلوع دیگری را نخواهم دید
حرف های دلم را به چلچله های عاشق خواهم گفت
تا شاید در بهاری سبز و خرم
در چمن زاری وسیع
بخوانند آواز تنهایی مرا
تا برسد به گوش گل زیبای من
به سرآغاز شعرهایم
نظرات شما عزیزان:
|