انگاه که ستاره دلم یکی یکی کم می شد می دیدم که دیگر وقت غروب است صدای تو هنوز در دل خسته من فریاد می زند صدایت نوای شعر دریا داشت شعر خورشیدهنوز ان غمی که بدون حتی خداحافظی از تو جدا شدم مثل سربی گداخته دلم را میسوزاند . اشک هایم را به تو در این لحظه هدیه می کنم که همان خون دلم هست کههنوز از غم تو جاریست .
ان شب آخرین گفتگو من تو هنوز یادم هست هنوز یاد هستم که با چه احساسی
صدایم می زدی . باور کن هم اکنون با این قلم زدنم دلم در حال احتضار چشمایم پر
از ستاره های بی رنگ است .
چگونه فراموش کنم که اسم تو شیرین ترین اسم و صدای تو نوازش من بود .
آه می کشم ، کریه می کنم ، فریاد می زنم ، چه کنم چه کنم چه کنم .....
قصه من تو قصه خورشید بود ماه .وای من چه تشبیهی را نادیده گرفتم .
به تو قول می دهم شب خود را با اشک هایم به شکنجگاه خود تبدیل کنم تا روزی که خبر مرگم را از نسیم سحر بشنوی.
آری من سان هستم ، خورشید ولی ..........
نظرات شما عزیزان:
|